شب توي سنگر يه كنسرو لوبيا خورده بودم. بادي توي معده ام پيچيده بود به بزرگي روح حضرت امام! رفتم پشت خاكريز براي اجابت مزاج لحظه اي بعد ديدم دونفرمرد نخراشيده كه دوتا بال دوطرف پهلويشان نمايان بود با سيبيلهاي از بناگوش در رفته دوطرف بازويم را گرفتند! ازاتيكت روي لباسشان خواندم يكي نكير بود وديگري منكر!گفتند يالله پاشوبايد بريم ...گفتم چرا؟ اون دوتا فرشته خنده اي كردند وگفتند محمود جان خبر نداري ريدي رو مين!همين لحظه با صداي زنگ تلفن آغا از خواب پريدم وخدا راشكر كردم كه همه ي اين داستان خواب بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر