۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

برگي از خاطرات معجزه ي هزاره سوم!

شب توي سنگردوتا كنسرو لوبيا را به تنهايي خورده بودم. بادي درون معده ام پيچيده بود كه اگرغلو نكرده باشم بود به بزرگي روح حضرت امام! رفتم پشت خاكريز براي اجابت مزاج. لحظه اي بعد دونفرمرد نخراشيده ونتراشيده كه دوتا بال كوچك ازدوطرف پهلويشان  نمايان بود با سيبيلهاي از بناگوش در رفته دوطرف بازويم را گرفتند! ازاتيكت روي لباسشان خواندم يكي نكير بود وديگري منكر!گفتندمحمود يالله پاشوبايد برويم ...گفتم چرا؟ اون دوتا فرشته خنده اي كردند وگفتند محمود خان خبر نداري متاسفانه ريدي روي  مين!همين لحظه با صداي زنگ تلفن آقا از خواب پريدم! خدا را خيلي شكر كردم كه  با تدبيرهوشمندانه و به جاي مقام معظم رهبري از دست نكير ومنكرنجات پيدا كرده بودم.حقيقتا كه رهبر فرزانه وتوانايي داريم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر